غم را ترانه ایست ماندگار که قلب هستی را سوگوار می کند !

وشب را تداومی است دردآور که دل را در تمنای نور پرپر !

دلم تنگ است و کوچه گرد شهری شده که به وسعت تاریخ اندوه را تجلی بخشیده!

در کوچه های این شهر باید سنگین قدم برداشت مبادا خاطره مهربانترین قدمهای تاریخ را لطمه ای رسد!

در های خانه های این شهر عصارهء صداقت هستی به صدا در آورده و این درهایند که در شرم بی صدایی اهل خانه شان می سوزند!

لحظه لحظهء مدینهء پیامبر با تو نجوا می کندو تو هستی که بعد از قرنها بیصدا می گریی و نجوایش را پاسخ می گویی !

آری آرام باش بی صدا . . . مبادا همسایگان صدای ناله ات را بشوند !!!

آرام باش مبادا خواب فرعونها و قیصرها و ضحاک های عالم آشفته شود !

چرا دردها و زخمهای عمیق بشریت را به یادش می آوری ! مگر نمی بینی که به تزریق مخدر مستکبران خو کرده !

آنقدر مورفین بی غیرتی و بی حسی وجودش را انباشته که خودش را ، زندگی را و دلیل بودنش را . . . . فراموش کرده !

آرام باش  . .  بی صدا ناله کن ! . . .

هق هق فریاد های بردگان و مستضعفان تاریخ را در گلو خفه کن !

 اما درد ، سخت تر از این حرفهاست! مگر نمی بینی که ساحران طاغوت، گوشهای آدمیت را گرفته اند ، مبادا که ندای حقیقت قلبشان را دگرگون سازد!!

و ستم پیشگان این یاران شیطان! زمین را به آلودگی خویش آراسته اند و آنقدر زشتیشان را در نظر انسانیت زیبا جلوه داده اند که خاطره آسمان را از یاد ببرد و از جنس زمین شود!

دلم تنگ است برای لطافت هستی که قلب خویش را سپر خنجرهای نفرت شیطان کرد تا برای امت آخرین پیامبر در کویر تاریک دنیا نور ولایت باقی بماند!

و عالم باید در دلتنگی پاره تن پیامبر بسوزد ! و در حسرت نغمهء آسمانی صدیقه طاهره بمیرد!

ای خالق عشق ! باور کن دنیایت بی فاطمه(س) خالی است !

و تسلیتی برای این داغ عظیم نمی شناسم! جز ترنم قدمهای باقی ماندهء زهرا (س)!